معنی پست و فرو مایه

حل جدول

پست و فرو مایه

دون, سفله, رذل, دنی, منحط, لئیم, ناکس, ناکس، بی سر و پا.


کنایه از فرو مایه

بی سر و پا

فرهنگ فارسی هوشیار

فرو مایه

‎ دون پست سفله، خوار ذلیل حقیر، بی هنر بی دانش، مفلس تهیدست، بخیل خسیس جمع: فرومایگان


مایه به مایه

راس المال، مایه کاری، فروختن چیزی به بهای خرید و بدون سود

گویش مازندرانی

فرو

فرو پست نشیب پایین

لغت نامه دهخدا

پست پست

پست پست. [پ َ پ َ] (ق مرکب) نرم نرمک. آهسته آهسته:
عشق میگوید بگوشم پست پست
صید بودن بهتر از صیادی است.
مولوی.


مایه

مایه. [ی َ / ی ِ] (اِ) بنیاد هرچیزرا گویند. (برهان). اصل و ماده ٔ هرچیز را گویند. (فرهنگ رشیدی) (از غیاث). اصل و ریشه و بنیاد و مصدر واساس و جوهر. (ناظم الاطباء). پهلوی، ماتک (جوهر، ماده ٔ اولی) و نیز به معنی ماده، شی ٔ مادی. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
بداند که ما تخت را مایه ایم
جهاندار پیروز را سایه ایم.
فردوسی.
بدی را تو اندر جهان مایه ای
هم از بیرهان برترین پایه ای.
فردوسی.
تو درگاه را همچو پیرایه ای
همان تخت و دیهیم را مایه ای.
فردوسی.
خرد زنده ٔ جاودانی شناس.
خرد مایه ٔ زندگانی شناس.
فردوسی.
مایه ٔ غالیه مشک است بداند همه کس
تو ندانسته ای ای ساده دلک چندین گاه.
فرخی.
معدن علمی چنانکه مکمن فضلی
مایه ٔ حلمی چنانکه اصل وقاری.
فرخی.
امیر سید یوسف برادر سلطان
درسخا و سر فضل و مایه ٔ فرهنگ.
فرخی.
مر او را زنی کابلی دایه بود
که افسون و نیرنگ را مایه بود.
اسدی.
زمین کو مایه ٔ تنهاست دانا را همی گوید
که اصلی هست جانها را که سوی آن شود جانها.
ناصرخسرو.
پرنور و صور شد ز شما خاک ازیرا
مایه ٔ صور وروشنی و کان ضیائید.
ناصرخسرو.
همو مایه ٔ زهد و دین هدی
همو مایه ٔ کفر و شرک و ضلال.
ناصرخسرو.
به علم و به گوهر کنی مدح آن را
که مایه ست مر جهل وبدگوهری را.
ناصرخسرو.
کردار ترا هیچ نه اصل است و نه مایه
گفتار ترا هیچ نه پود است و نه تار است.
ناصرخسرو.
مایه ٔ هر نیکی و اصل نکویی راستی ست
راستی هرجا که باشد نیکوی پیدا کند.
ناصرخسرو.
گر بودی از طبیعت او مایه ٔ زمین
ور بودی از بزرگی او گوهر سما.
مسعودسعد (دیوان ص 6).
زمهر و کین تو چرخ و فلک دو گوهر ساخت
که هر دو مایه ٔ عمران شدند و اصل خراب.
مسعودسعد.
بزرگ بار خدایا تو ملک و دولت را
چو عقل مایه ٔ عونی چو بخت اصل نجاح.
مسعودسعد.
تندرستی و ایمنی و کفاف
این سه مایه ست و آن دگر همه لاف.
نظامی.
گر ازچیز چیز آفریدی خدای
ازل تا ابد مایه بودی به جای.
نظامی.
تولد بود هرچه از مایه خاست
خدایی جدا کدخدایی جداست.
نظامی.
چیست اصل و مایه ٔ هر پیشه ای
جز خیال و جز عَرَض اندیشه ای.
مولوی.
من سقیم دهرو عقل از نفثهالمصدور من
مایه ٔ احیاء روح پور سینا ساخته.
جلال الدین فریدون (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (اصطلاح فلسفی) هیولی. ماده. مقابل پیکر و صورت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماده =مادت باصطلاح فیلسوفان. (حاشیه ٔ برهان چ معین): و هر پذیرایی که بپذیرفته ٔ هستی وی تمام شود وبه فعل شود، آن پذیرا را هیولی خوانند و مادت خوانند و به پارسی مایه خوانند و آن پذیرفته را که اندر وی بود صورت خوانند. (دانشنامه ٔ علائی، بخش دوم ص 10). حمد و مدح مخترعی راست که به پرتو نور این دو شریف صورت و مایه را اختراع کرد. (سنائی، مقدمه ٔ حدیقهالحقیقه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
عقل را کرده قایل صورت
مایه را کرده قابل صورت.
سنائی (یادداشت ایضاً).
شده در دم ّ یکدگر پایه
خرد و جان و صورت و مایه.
سنائی (حدیقهالحقیقه).
- مایه ٔ مایه ها، مادهالمواد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| جهت. سبب. (ناظم الاطباء). موجب. سبب. علت. وسیله، مایه ٔ دردسر. مایه ٔ زحمت. مایه ٔ معطلی. مایه ٔ عذاب. مایه ٔ فساد و غیره. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا):
حدیثی بود مایه ٔ کارزار
خلالی ستونی کند روزگار.
فردوسی.
مایه ٔ راحت و آزادی در بندان
خدمتش را هنر وجود چوفرزندان.
منوچهری.
مایه ٔ خوف و رجا را به علی داد خدای
تیغ و تأویل علی بود همه خوف و رجاش.
ناصرخسرو.
از ما به شما شادتراز خلق که باشد
چون بودِش ما را سبب و مایه شمایید.
ناصرخسرو (دیوان ص 124).
چهره ٔ رومی و صورت حبشی را
مایه ٔ خوبی چه بود و علت زشتی.
ناصرخسرو.
شد مایه ٔ ظفر گهر آبدار تو
یارب چه گوهر است بدین سان عیار تیغ.
مسعودسعد.
ای به هر حال چون عصای کلیم
تیغ برانت مایه ٔ اعجاز.
مسعودسعد.
گردون شده ست رتبت او پایه ٔ علو
خورشید گشت همت او مایه ٔ ضیا.
مسعودسعد.
زهره خود هست مایه ٔ رامش
مایه ٔ عیش و کام و آرامش.
سنائی.
کی شود مایه ٔ نشاط و غرور
هم در انگور شیره ٔ انگور.
سنائی.
آب... مایه ٔ حیات ایشان بود. (کلیله و دمنه). و پوسیدن خلط آن باشد که گنده و تباه گردد و مایه ٔ تب شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
عالم از جور مایه دار غم است
بتر از هیمه مایه ٔ شرراست.
خاقانی.
بوسه چو می مایه ٔ افکندگی
لب چو مسیحا نفس زندگی.
نظامی.
زخم بلا مرهم خود بینی است
تلخی می مایه ٔ شیرینی است.
نظامی.
هرکه جویا شد بیابد عاقبت
مایه ٔ درد است اصل مرحمت.
مولوی.
مایه ٔ عیش آدمی شکم است
تا بتدریج می رود چه غم است.
سعدی.
زاری و زر و زور بود مایه ٔ عاشق
ما را نه زر و زور و نه رحم است شما را.
ابن حسام هروی.
- امثال:
رشد زیادی مایه جوانمرگی است. (امثال و حکم ج 2 ص 818).
|| عنصر. آخشیج. رکن. مادر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
همیشه تا که به گیتی نگار و مایه بود
بود نگار هزاران هزار و مایه چهار.
عنصری.
بباید دانست که هوا یک مایه است از جمله مایه های چهارگانه که تن مردم و تنهای همه ٔ جانوران و جز جانوران از آن سرشته است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). هر چیز را که در وی مایه ٔ آتشی بیشتر باشد گویند گرم و خشک است و چیزی راکه مایه ٔ هوایی بیشتر باشد گویند گرم و تر است... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). تن مردم چیزی است ترکیب کرده از ماده ای و صورتی و ماده چیزی است فراز هم آورده از چهار مایه... هرگاه که هر چهار مایه از یکدیگر جداباشد فعل و طبع و جایگاه هریک دیگر باشد... مایه ها تباه شونده اند... جایگاه هرمایه مخالف جایگاه دیگر است و همیشه هر مایه جویان جایگاه خویش است و کوشنده است تا از دیگر مایه ها جدا شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و به ازدواج این دو مایه ٔ لطیف... معادن فلزات بیافرید. (سندبادنامه ص 2).
چو بخشاینده و بخشنده ٔ جود
نخستین مایه ها را کرد موجود
به هر مایه نشانی داد از اخلاص
که او را در عمل کاری بود خاص.
نظامی.
و رجوع به مادر شود. || سرمایه و بنیاد مال که بدو سود کنند. (نسخه ٔ از فرهنگ اسدی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قدری از مال که بدان تجارت کنند و به عربی بضاعت گویند. (فرهنگ رشیدی). رأس المال تجارت وجز آن. (ناظم الاطباء). آنچه از مال که بدان کسب کنند. اصل مال بی آنکه سود یا زیان آن را به شمار آرند. اصل دارائی. سرمایه مقابل سود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
چه ناخوش بود دوستی با کسی
که مایه ندارد زدانش بسی.
دقیقی.
رخ تو هست مایه ٔ تو اگر
مایه ٔ گازران بود خورشید.
کسایی (از امثال و حکم ص 1396).
جهاندار از این بنده خشنود باد
خرد مایه باد و سخن سود باد.
فردوسی.
جهان فریبنده را گردکرد
ره سود پیمود و مایه نخورد.
فردوسی.
همه نیکوییها نهادی به گنج
مرا مایه خون آمد و سود رنج.
فردوسی.
اگر مایه این است سودش مجوی
که در جستنش رنجت آید به روی.
فردوسی.
زرگری باید کز مایه ٔ ما کار کند
مایه ما را و هر آن سود که باشد به دو نیم.
فرخی.
مایه نگاه می باید داشت و سود طلب کرد.
(تاریخ بیهقی، از امثال و حکم).
جوانیم بُد مایه خوبیم سود
جهان دزد شد، سود و مایه ربود.
اسدی.
هرآنکه بر طلب مال عمر مایه گرفت
چو روزگار برآمد نه مایه ماند و نه سود.
ناصرخسرو.
چون بهین مایه ات برفت از دست
هرچه سود آیدت زیان پندار.
خاقانی.
یاری زدست رفته غم کار می خوریم
مایه زیان شده هوس سود می بریم.
خاقانی.
مایه ٔ من کیمیای عشق تست
مایه در وجه زیان نتوان نهاد.
خاقانی.
خاقانی سود و مایه ٔ عمر
الا ز زبان زیان ندیده ست.
خاقانی.
بی تو ای جان زندگانی می کنم
مایه نی بازارگانی می کنم.
؟ (از سندبادنامه).
برخور از این مایه که سودش تراست
کشتنش او را و درودش تراست.
نظامی.
مایه در بازار این دنیا زر است
مایه آنجا عشق و دو چشم تر است.
مولوی.
به مایه توان ای پسر سود کرد
چه سود افتد آن را که سرمایه خورد.
سعدی.
امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایه ٔ نیکویی.
حافظ.
سود و زیان و مایه چو خواهد شدن زدست
از بهر این معامله غمگین مباش و شاد.
حافظ.
- مایه تیله، (در تداول عامه) سرمایه: مایه تیله ای ندارد؛ سرمایه ای ندارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سرمایه، البته این لفظ در هنگامی که سرمایه محقر و کوچک باشد یا صاحب سرمایه بخواهد آن را ناچیز و کم معرفی کند استعمال می شود. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- مایه تیله دار، که مایه تیله دارد. که بضاعتی دارد خرید و فروش را. که سرمایه ای دارد داد و ستد را. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مایه را خایه کردن، یعنی همه ٔ سرمایه را تلف کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به امثال و حکم شود.
- مایه و سود، رأس المال و سود و نفع. (ناظم الاطباء).
- امثال:
مایه ٔ گازر آفتاب است. (امثال و حکم ج 3 ص 1396).
|| مال و ثروت و دولت و پول و زر و نقد و درم. (ناظم الاطباء). ثروت، خاصه ثروت سودا گران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
از رعیت شهی که مایه ربود
بن دیوار کند و بام اندود.
(از سندبادنامه ص 35).
قمارستان چرخ نیم خایه
بسی پرمایه را برده ست مایه.
نظامی.
گر دهی ای خواجه غرامت تراست
مایه ز مفلس نتوان بازخواست.
نظامی.
خواه بنه مایه و خواهی بباز
کانچه دهند از توستانند باز.
نظامی.
چون به از این مایه به دست آوری
بد بود اینجا که نشست آوری.
نظامی.
تاندانی که کیست همسایه
به عمارت تلف مکن مایه.
اوحدی.
|| بهره. نصیب. قسمت. حظ:
ز دانش چو جان ترا مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست.
فردوسی.
چنین گفت کایدر طلایه نبود
شمارا ز کین هیچ مایه نبود.
فردوسی.
|| در شواهد زیر به قرینه ٔ وضع و مقام بمعنی علم. فضل، دانش و معلومات اساسی آمده است:
بسا طبیب که مایه نداشت، درد فزود
وزیر باید ملک هزار ساله چه سود.
منجیک.
کسی که مایه ندارد سخن چه داند گفت
چگونه پرد مرغی که بسته دارد پر.
عنصری.
از قصور مایه یا از قلت سرمایه دان
گر تحاشی می کند از خدمت تو انوری
خود تو انصافش بده دربارگاه آفتاب
هیچکس خفاش را گوید چرا می ننگری.
انوری.
و رجوع به مایه دار (دانا) شود. || قوه. قدرت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). توانایی. استعداد. آمادگی:
فرستاده را گر کنم سرد و خوار
ندارم پی و مایه ٔ کارزار.
فردوسی.
سیاوش چنین گفت کاین رای نیست
همان جنگ را مایه و جای نیست.
فردوسی.
چو مایه ندارم ثنای ورا
ستایش کنم خاک پای ورا.
فردوسی.
- مایه دادن، قدرت نمایی کردن. جلوه کردن:
با نور آفتاب چه مایه دهد چراغ
با شیرکاردیده چه پیدا بود غزال.
ناصرخسرو.
|| به معنی مقدار باشد چنانکه گویند چه مایه یعنی چه مقدار. (برهان). به معنی مقدار باشد. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). مقدار و اندازه و پیمانه و مبلغ و وزن. (ناظم الاطباء):
نگر ز سنگ چه مایه به است گوهر سرخ
زخستوانه چه مایه به است شوشتری.
معروفی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چه مایه زاهد پرهیزگار صومعگی
که نسک خوان شد بر عشقش وایارده گوی.
خسروانی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
از این مایه گر لشکر افزون بود
زمردی و از رای بیرون بود.
فردوسی.
چه مایه جهان گشت بر ما به بد
ز کردار این جادوی کم خرد.
فردوسی.
چه مایه سر تاجداران زگاه
ربودی و برکندی از پیشگاه.
فردوسی.
بدین مایه مردم به جنگ آمده ست
مگر پیش کام نهنگ آمده ست.
فردوسی.
چه مایه کرده بر آن روی لونه گوناگون
برآنکه چشم تمتع کنم به رویش باز.
قریع (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چه مایه مردم کز خانمان خویش برفت
فرو گذاشت ضیاع و سرای آبادان.
فرخی.
خدای داند کانجا چه مایه مردم بود
همه در آرزوی جنگ و جنگ را ازدر.
فرخی.
ملک چو حال چنان دید خلق را دل داد
براند و گفت که این مایه آب را چه خطر.
فرخی.
بردار تو از روی زمین قیصر و خان را
یک شاه بسنده بود این مایه جهان را.
منوچهری.
تو نیز واجب نکند این مایه از او دریغ داشتن. (تاریخ سیستان).
ز بس خواری که هجر آرد به رویم
ز دلتنگی همین مایه بگویم
ترا بی من مبادا شادمانی
مرا بی تو مبادا زندگانی.
(ویس و رامین).
آن مایه ندانستند که آن برگشتن به شبه هزیمت باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 494).
به صد لابه ضحاک از او خواسته ست
که این مایه لشکر بیاراسته ست.
اسدی.
با خویشتن شمار کن ای هوشیار پیر
تا بر تو نوبهارچه مایه گذشت و تیر.
ناصرخسرو.
بدین مایه خردای خام نادان
چرا خوانی همی خود را مسلمان.
ناصرخسرو.
با این سفری گروه نیکو رو
این مایه که هستی اندر این منزل.
ناصرخسرو.
از بدان بد شود زنیکان نیک
داند این مایه هرکه هشیار است.
ناصرخسرو.
و سرای امیر را عادت چنان رفته است که مایه ای از دیوان اطلاق کنند تا جولاهگان از بهر دیوان بافند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 145).
دانی که چه مایه رنج بینم
تا نظمی و نثری به تو رسانم.
مسعودسعد.
گفت این مردمان فسوس کردند که مرا از بهر این مایه مردم ایدر آوردند. (مجمل التواریخ والقصص).
چه مایه بنده ٔ سندان دلم ترا ملکا
و در ترازوی نیکی کم از سپندانم.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 193).
زگنج مردی، این مایه وام من بگزار
که وام شکر تو بر گردن من انبار است.
خاقانی.
به شعرگر صله خواهم تو مالها بخشی
بر آن مگیر که این مایه حق اشعار است.
خاقانی.
بنگرید از سر عبرت دم خاقانی را
که بدین مایه نظر دست روایید همه.
خاقانی.
خاک بیزی کن که من هم خاک بیزی کرده ام
تا زخاک این مایه گنج شایگان آورده ام.
خاقانی.
تو کیستی که بدین مایه دستگه که تراست
به روز بخشش گویی من و توییم انباز.
کمال الدین اسماعیل.
در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که روزی چه مایه طعام باید خوردن. (گلستان). چه مایه مستوران که به علت درویشی در عین فساد افتاده اند. (گلستان). و با خاندان خوارزمشاهیه و... که خداوندان با عظمت و شوکت بودند چه مایه اذلال رفت. (رشیدی). || لیاقت. برازندگی.شایستگی:
چو دارندگان ترا مایه نیست
مر او را به گیتی چو من دایه نیست.
فردوسی.
ز گردان کسی پایه ٔ او نداشت
به جز پیلتن مایه ٔ او نداشت.
فردوسی.
کس را از افاضل جهان مایه و پایه ٔ مضاهات و مباهات او نبود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 284).
تو مگر سایه ٔ لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که بمقدار تو باشم.
سعدی.
|| به معنی سامان و دستگاه هم هست. (برهان) (از غیاث). جاه و مقام. پایه و منزلت:
کسی را که ایزد کند ارجمند
دهد مایه و پایگاه بلند.
فردوسی.
شهنشاه را مایه زو بود و فر
جهان را همه داشت در زیر پر.
فردوسی.
کسی کش بود مایه و سنگ آن
دهد کودکان را به فرهنگیان.
فردوسی.
همان مایه و جاه بفراختش
یکی خلعت و تاج نو ساختش.
فردوسی.
بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند مگر مایه و ارز خویش.
فردوسی.
قبای تو جز تاجداری نپوشد
نهادی مرا مایه ٔ تاجداری.
فرخی.
از نوال منصور سلطان زمان خویش بهره مند گردید و پایه و مایه از او یافت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- مایه گرفتن، حیثیت و اعتبار یافتن. پایه و منزلت گرفتن:
پایه و مایه گرفت، هم کف و هم جام او
پایه ٔ بحر محیط، مایه ٔ حوض جنان.
خاقانی.
|| جنس. نوع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
زبازارگان آنکه بُد پاک مغز
سخنگوی و اندر خور کار نغز
به مهر آن درمها به بدره درون
بیاورد و گفت آنچه از تیسفون
بیابید از این مایه دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرش بوم
بخرید تا آن درم نزد شاه
برند و کند مهر او را نگاه.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
|| منی و تخم تذکیر. || ذخیره. || دگمه ٔ قبا. (ناظم الاطباء). || نام یکی از شش آوازه ٔ موسیقی. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج): بدان که پس از انتظام مقامات و شعب، حکما ازهر دو مقامی صدائی فرا گرفته اند و به آوازی موسوم ساخته اند و آن شش است: سلمک... مایه ٔ شهناز... و مایه ٔ از پستی کوچک و بلندی عراق خیزد و از آن پنج نغمه حاصل گردد... (بحور الالحان فرصت شیرازی ص 18). نام یکی از دو فرع مقامه ٔ عراق باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
ز اصفاهان و زنگوله ست و سلمک
عراق و کوچک آمد اصل مایه.
(از آنندراج).
|| (اصطلاح موسیقی) واقع شدن نوتهای گام به ترتیب غیرمنظم (در مایه ترتیب و تنظیم نوتها لازم نیست). تن. (فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح موسیقی) پرده. مقابل گام. (فرهنگ فارسی معین). || آنچه بعد از کشیدن تریاک در وافور باقی ماند سوخته نامیده می شود و آنچه پس از کشیدن شیره در حقه ٔ نگاری (چِلِم) یا نی دوده جمع می شود به مایه موسوم است. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده). || وقاحت. رو. بیشرمی. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- مایه داشتن، به معنی پررویی و بیشرمی و پیشانی کردن است. سفت بودن مایه. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- سفت بودن مایه. رجوع به ترکیب قبل شود.

مایه. [ی َ / ی ِ] (اِ) آنچه در شیر کنند تا بکلچد. آنچه شیر را بکلچاند. آنچه شیر را منعقد کند: مایه ٔ شیر. مایه ٔ پنیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چیزی است که برای ساختن پنیر یا ماست به شیر زنند تا آن را تخمیر کند و به صورت ماست یا پنیر درآورد. پنیر مایه ٔ خاصی دارد اما مایه ٔ ماست همان ماست است که قدری از آن را در شیر ولرم ریزند و می گذارند تا منعقد شود. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- مایه بره، پنیر مایه. مایه پنیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب بعد شود.
- مایه ٔ پنیر، دیاستازی است که از مخاط معده ٔ نوزاد پستانداران ترشح می گردد و باعث می شود که کازیی نوژن شیر را به کازیین محلول ولاکتوسرم پروتئوز تبدیل نماید. کازیین در برابر املاح کلسیم شیر بصورت لخته درمی آید و آن به نام پنیر موسوم است و ته نشین می شود. (از فرهنگ فارسی معین).
- امثال:
مایه ٔ نه من شیر است، یعنی نهایت فتنه انگیز و مفسد است. (امثال و حکم ج 3 ص 1396).
ماست به دهانش مایه زده اند (یا) مایه کرده اند، یعنی در موقعی که گفتن ضرورت دارد ساکت ماند. نظیر: آرد به دهانش گرفته. (امثال و حکم ج 3 ص 1388 و ج 1 ص 29).
|| مخمر و هر چیزی که سبب تخمیر و انقلاب گردد. (ناظم الاطباء). || گاه به قرینه ٔ مقام از آن خمیر مایه اراده کنند. ترشه. ترشه ٔخمیر. خمیر ترش. ترش خمیر. خمیر مایه. فُتاق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). هر نوع مخمر ماند خمیر ترش را مایه گویند. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده):
خوی نیک است و عقل مایه ٔ دین
کس نکرده ست جز به مایه خمیر.
ناصرخسرو.
در خمیر طینت آدم به قوت مایه بود
عنصر تو ورنه تا اکنون بماندستی فطیر
زآبرویت پخته شد نان وجودش لاجرم
صانع از خاکش برون آورد چون مو از خمیر.
انوری.
در آفرینش خود چون نگه کنم گویم
سرشته شد زبدی مایه ٔ خمیر مرا.
سوزنی.
چرخ بدخواه ترا چون مایه زان دارد ترش
کوچو مایه برتر است آخر خود از چرخ اثیر.
رضی نیشابوری.
فتق، مایه ٔ قوی و بسیار انداختن در خمیر. (منتهی الارب).
- امثال:
بیمایه فطیر است، نظیر: ارزان خری انبان خری. (امثال و حکم ص 491). و رجوع به امثال و حکم ص 95 شود.
|| فرهنگستان این کلمه را به جای واکسن اختیار کرده و آن چیزی است که برای جلوگیری از بیماریها در بدن انسان یا حیوان داخل می کنند. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ص 87 شود. در اصطلاح پزشکی عبارت از سموم و یا میکربهای ضعیف شده بوسیله ٔ دارویی است که خاصیت بیماری زایی خود را از دست داده است و جهت ایجاد آنتی کور و بالا بردن دفاع بدن در برابر میکربهای بیماری زا به بدن تزریق می شود. گاهی هم برخی مایه ها را به منظور معالجه ٔ بیماری تزریق می کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به واکسن در همین لغت نامه شود.

مایه. [ی َ / ی ِ] (اِ) ماه ایار. (ابن البیطار در کلمه ٔ تُن، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ماه مه. ماه مه فرنگی. (یادداشت ایضاً): و وافق یوم اقلا عناالمذکور اول یوم من مایه (رحله ٔ ابن جبیر، یادداشت ایضاً). و الفینا حصاد الشعیر بهذه الجهات فی هذا الوقت الذی هو نصف مایه. (رحله ٔ ابن جبیر، یادداشت ایضاً).

مایه. [ی َ / ی ِ] (اِخ) به معنی مایون هم هست که گاوی بوده و فریدون را شیر می داد. (برهان). گاو ماده ای که فریدون را شیر می داد. (ناظم الاطباء). در شاهنامه این صورت نیامده، مصحف بر مایه = برمایون است. (حاشیه ٔ برهان چ معین). رجوع به مایون و برمایون شود.

مایه. [ی َ / ی ِ] (اِ) ماده شتر را گویند خصوصاً. (از برهان). خاصه ماده شتر را گویند. (از آنندراج). ماده ٔ شتر. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). ناقه. شتر ماده. مقابل اروانه و جمل و شتر نر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || ماده ٔ هر حیوانی را گویندعموماً. (برهان). ماده ٔ هر چیز را گویند عموماً. (آنندراج). ماده ٔ هر حیوانی. (ناظم الاطباء). ماده: عکرمه، کبوتر مایه. (ملخص اللغات، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به معنی ماده (مادینه). هرن گوید من معتقدم که «مایه » فارسی و ماتریئس لاتینی از ریشه ٔ مات [مقایسه شود با ماتر (مادر)] مشتق باشند. مقایسه شود با: گبری، مایه (مادر) و ممکن است «مادّه » عربی ازاین ریشه باشد. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
چنین گفت مر جفت را باز نر
چو بر خایه بنشست و گسترد پر
کز این خایه گر مایه بیرون کنیم
ز پشت پدر خایه بیرون کنیم.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 1 ص 141).


مایه به مایه

مایه به مایه. [ی َ / ی ِ ب ِ ی َ / ی ِ] (ق مرکب) رأس المال. فروختن چیزی به بهای خرید و بدون سود. مایه کاری. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده). و رجوع به مایه کاری شود.


پست

پست. [پ َ] (ص) مقابل بالا. پائین. تحت. سفل. زیر. مقابل بالا و روی. مقابل علو و فوق:
بیامد چو گودرز را دید، دست
بکش کرد وسر پیش بنهاد پست.
فردوسی.
بکش کرده دست و سرافکنده پست
همی رفت تا جایگاه نشست.
فردوسی.
پراندیشه بنشست بر سان مست
بکش کرده دست و سرافکنده پست.
فردوسی.
کسی کو جوان بود تاجی بدست
بر قیصر آمد سرافکنده پست.
فردوسی.
بکش کرده دست و سرافکنده پست
بر تخت شاهی بزانو نشست.
فردوسی.
توانا خداوند بر هر چه هست
خداوند بالا و دارای پست.
فردوسی.
گرفته سپر پیش و ژوبین بدست
ببالا نهاده سر از جای پست.
فردوسی.
برآوردش از جای و بنهاد پست
سوی خنجر آورد چون باد دست.
فردوسی.
همه دستهاشان فرومانده پست
در زور یزدان بریشان ببست.
فردوسی.
برستم درآویخت چون پیل مست
برآوردش از جای و بنهاد پست.
فردوسی.
فرویاختی سوی خورشید، پست
سر خویش، چون مردم خورپرست.
اسدی (گرشاسب نامه نسخه ٔ خطی مؤلف ص 117).
تو بودی به پیشم سرافکنده پست
چنان چون منم پیش تو بسته دست.
اسدی (ایضاًص 81).
ز کشته چنان گشت بالا و پست
که هامون ز مرکز فروتر نشست.
اسدی (ایضاً ص 222).
فراوان کس از پیل افتاد پست
بسی کس نگون ماند بی پا و دست.
اسدی (ایضاً ص 183).
سپر نیمی و سرش با کتف و دست
بزخمی بیفکند هر چار پست.
اسدی (ایضاً ص 77).
ز شبدیز چون شب بیفتاد پست
برون شدش چوگان سیمین ز دست
بزد روز بر چرمه ٔ تیزپوی
بمیدان پیروزه زرینه گوی...
اسدی (ایضاً ص 75).
امیر اگره چیپال از سر گنبد
فرودوید و به پست آمداز بلند حصار.
مسعودسعد.
آب کم جو تشنگی آور بدست
تا بجوشد آبت از بالا و پست.
مولوی.
بعزت هر آنکس فروتر نشست
بخواری نیفتد ز بالا به پست.
سعدی.
اگر بصورت و ترکیب هستی از اجسام
چرا به بالا تازی ز پست چون ارواح.
؟
|| (اِ) پستی. فرود:
چون آب ز بالا بگراید سوی پستی
وز پست چو آتش بگراید سوی بالا.
عنصری.
|| نشیب. قنوع. (منتهی الارب). || (ص) دون. دانی:
گشاده شود کار چون سخت بست
کدامین بلندی است نابوده پست.
ابوشکور.
ابا سپهر کجا همت تو باشد پست
ابا بهشت کجا مجلس تو باشد خوار.
فرخی.
ای که با همت تو چرخ برافراشته پست
ای که با حلم گران تو گران کوه چو کاه.
فرخی.
جدا مانده بیچاره از تاج و تخت
بدرویشی افتاد و شد شوربخت
سر تخت پستش برآمد بماه
دگرباره شد شاه و بگرفت گاه.
عنصری.
همتی دارد چنان عالی که چرخ برترین
با فرودین پایگاه همتش دون است و پست.
سوزنی.
|| (ص) کوتاه. کوتاه و پهن شده. (لغت نامه ٔ اسدی). کم ارتفاع. قصیر:
چراش ریش دراز آمده ست و بالا پست
محال باشد بالا چنان و ریش چنین.
منجیک (از لغت نامه ٔ اسدی).
بپرسیدند صفت پیغامبر. علی گفت: ببالا میانه بود نه درازی درازو نه کوتاهی کوتاه پست. (مجمل التواریخ والقصص).
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست.
حافظ.
از این رباط دودر چون ضرورتست رحیل
رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست.
حافظ.
قُرزُحه؛ زن پست قد. قَرارَه؛ مرد پست قامت. اَهنع؛ پست گردن و خمیده قامت کوتاه. (منتهی الارب). || آنچه با زمین راست باشد. هموار. یکسان با خاک. برابر با خاک. برابر با زمین:
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال.
رودکی.
ز تیر خدنگ اسب هومان بخست
تن بارگی گشت با خاک پست.
فردوسی.
ببالا برآمد بکردار مست
خروشش همی کوه را کرد پست.
فردوسی.
اگر تان ببیند چنین گل بدست
کند بر زمین تان همانگاه پست.
فردوسی.
سرانشان بگرز گران کرد پست
نشست از بر تخت جادوپرست.
فردوسی.
نهاد آن سرش پست بر خاک بر
همی خواند نفرین بضحاک بر.
فردوسی.
فرمود تا آن حصار با زمین پست کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114).
سم اسب سنبان زمین کرد پست
گروها گره را گراهون شکست.
اسدی (گرشاسب نامه ٔ خطی مؤلف ص 82).
ببردند نزد پدر هم بجای
فکندند دژ پست در زیر پای.
اسدی (ایضاً ص 174).
بیامد بهو دید هر سو شکست
کز ایران سپه خیمه ها گشته پست.
اسدی (ایضاً ص 67).
بهر سو نگون هندوئی بود پست
چه افکنده بی سر چه بی پا و دست.
اسدی (ایضاً ص 79).
گیابد که چون سوی او مرد دست
کشیدی شدی خفته بر خاک پست.
اسدی (ایضاً ص 113).
یکی را فکنده ز تن پا و دست
یکی را سر و مغز از گرز پست.
اسدی (گرشاسب نامه).
یکی درع در بر سر از گرز پست
یکی را سر افتاده خنجر بدست.
اسدی (گرشاسب نامه)
زمانی بکردار مست اشتری
مرا پست بسپرد زیر سپل.
ناصرخسرو.
|| (اِ) زمین هموار. (برهان قاطع). || گو.مغاک. منخفض. فیج، گو پست و نزدیک تک از زمین. حَیر؛ جای پست. قرار، قراره؛ زمین پست هموار. هبطه، زمین هموار پست. خَبز؛ جای پست و هموار. هبر؛ هموار و پست از زمین. هجل، زمین هموار پست میان کوه یا عام است. هضم، زمین پست و هموار. (منتهی الارب) || گودی. گو. || (ص) خراب (در مقابل آباد). (برهان قاطع):
بگودرز فرمود پس شهریار [کیخسرو]
که رفتی کمربسته ٔ کارزار
نگر تا نیازی به بیداد دست
نگردانی ایوان آباد پست.
فردوسی.
جهانی ز بیداد اوگشت پست
ز دستش بسر برنهاده دو دست.
فردوسی.
بسی باره و دژ که کردیم پست
نیاورد کس دست من زیر دست.
فردوسی.
بند گسسته گشت و سیل اندرآمد و همه زمین یمن پست گشت و هامون و هیچ عمارت نماند مگر جائی که بر بلند بود. (مجمل التواریخ والقصص).
نگر تا نیازی به بیداد دست
که آباد گردد ز بیداد پست.
سراج الدین سکزی (از فرهنگ خطی).
|| ذلیل. زبون. بیمقدار. بی اعتبار. خوار. مغلوب:
کنون کین سپاه عدو گشت پست
از این پس ز کشتن بدارید دست.
دقیقی.
ورا بر زمین هوم افکند پست
چو افکنده شد بازوی او ببست.
فردوسی.
پس از جنگ پیشین که آمد شکست
بتوران پر از درد بودند و پست.
فردوسی.
سرش را بفتراک شبرنگ بست
تنش را بخاک اندر افکند پست.
فردوسی.
هرآنکس که شاعر ورا کرد پست
نگیردش گردون گردنده دست.
فردوسی (نسخه ٔ خطی مؤلف ؟).
کنون بنده ٔ ناسزاوار پست
بیامد بتخت کیان برنشست.
فردوسی.
کنون گیو را ساختی پیل مست
میان یلان گشت نام تو پست.
فردوسی.
برآشفت و گیسوی او را بدست
گرفت و بروی اندر افکند پست.
فردوسی.
به تخت من و جای من برنشست
مرا سر بخاک اندرون کرد پست.
فردوسی.
جزین تا بخاشاک ناچیز و پست
نیازدکسی ناسزاوار دست.
فردوسی.
بینداختندش بشمشیر دست
فکندند بی جانش بر خاک پست.
اسدی (گرشاسب نامه ٔ خطی مؤلف ص 179).
|| نابود. معدوم:
سپهری که پشت مرا کرد گوز
نشد پست گردون [ووارون ؟] بجایست نوز.
فردوسی.
سخنها که گفتی تو بر گست باد
دل و جان آن بدکنش پست باد.
فردوسی.
|| سفله. فرومایه. لئیم. خسیس. بخیل. (لغت نامه ٔ اسدی و برهان قاطع). خس. دون. دون همت. دنی. دنیه. رذیل. رذل. مرذول. رُذال. ماخ. بی ارج. حقیر. ناکس. رَدّی. هیچکاره. مهین. بی سروپا. درخور استخفاف و توهین. توهین کردنی. || تنگ چشم. اندک بین. کاسد. کاسده. || نزد محققین آنکه نتواند به بال همت پرواز عروج به مدارج کمالات حقانی یا مرتبه ای از مراتب دیگر کند. (برهان قاطع). || نبهره. || (ق) از بن و بیخ:
فرستاده را سر ببرید پست
ز گردان چینی سواری بجست.
فردوسی.
ز لشکر هر آنکس که آید بدست
سران شان ببرم بشمشیر پست.
فردوسی.
یکی دشنه بگرفت رستم بدست
که از تن ببرد سر خویش پست.
فردوسی.
که بگرفت ریش سیاوش بدست
سرش را برید از تن پاک پست.
فردوسی.
بباید بریدن سر خویش پست
بخون غرقه کردن تن و تیغ و دست.
فردوسی.
سرانشان بخنجر ببرید پست
بفتراک شبرنگ سرکش ببست.
فردوسی.
سرش را بفرجام ببرید پست
بیفکند پیش و بخوردن نشست.
فردوسی.
بفرمود تا گوش و بینیش پست
بریدند و بر بارگی برنشست.
فردوسی.
سر کرگ را پست ببرید و گفت
بنام خداوند بی یار و جفت.
فردوسی.
که بودند با من همه دوش مست
سران شان بخنجر ببرید پست.
فردوسی.
به پیش اندرون سرخه را بسته دست
بریده ورازاد را یال پست.
فردوسی.
زدند آتش اندر سرای نشست
هزار اسب را دم بریدند پست
فردوسی.
چو ببرید رستم سر دیو پست [اکوان]
بر آن باره ٔ پیل پیکر [رخش] نشست.
فردوسی.
ببرند ناگه سر شاه پست
بگیرندشهر و برآرند دست.
اسدی (گرشاسب نامه ٔ خطی مؤلف ص 227).
|| آسان. سهل. تند. چابک. چالاک:
گرازه چو از باد بگشاد دست
بزین بر شدآن ترک بیدار پست.
فردوسی.
|| ساده. سهل التناول. آسان:
پست میگویم به اندازه ی ْ عقول
عیب نبود این بود کار رسول.
مولوی.
|| فارغ بال. آسوده. مستریح. راحت. آرام. بی حرکت:
دل از دنیا بردار و بخانه بنشین پست
فروبند در خانه به فلج و به پژاوند.
رودکی.
بر این گونه بیهش بیفتاد و پست
همه خلق را دل برو بر بخست.
فردوسی.
پست نشسته تو در قبا و من اینجا
کرده ز غم چون رکوک بوق چو آهن.
پسر رامی.
ابر کوهه ٔ پیل در قلب گاه
بلورین یکی تخت چون چرخ ماه
بَهو از بر تخت بنشسته پست
بسربر یکی تاج و گرزی بدست.
اسدی (گرشاسب نامه ٔ خطی مؤلف ص 80).
دویدند هر کش همی دید پست [زنگی را]
گرفت آفرین بر چنان زور دست
اسدی (ایضاً ص 174).
خروشی بزد پیل و بفتاد پست
سبک پهلوان جست و بفراخت دست.
اسدی (ایضاً ص 225).
بیفشرد با دشنه چنگش بدست
بیک مشتش از پای بفکند پست.
اسدی (ایضاً ص 84).
که تو چون روانی چنین پست منشین
که با تو نماند بسی این روانی.
ناصرخسرو.
پست منشین که ترا روزی از این قافله گاه
گرچه دیر است همان آخر بر باید خاست.
ناصرخسرو.
بمن بر گذر داد ایزد ترا
تو در رهگذر پست بنشسته ای.
ناصرخسرو.
بخانه ی ْ کسان اندری پست منشین
مدان خانه ٔ خویش خانه ی ْ کسان را.
ناصرخسرو.
این آسیا دوان و در او من نشسته پست
ایدون سپیدسار در این آسیا شدم.
ناصرخسرو.
ای فکنده امل درازآهنگ
پست منشین که نیست جای درنگ.
ناصرخسرو.
نبینی کز خراسان من نشسته پست در یمکان
همی آید سوی من یک بیک هر چم همی باید.
ناصرخسرو.
پست بنشین و چشم دار و بدانک
زود زیر و زبر شود نیرنگ.
ناصرخسرو.
پست بنشستی و ز بی خردی
نیستی آگه که در ره اجلی.
ناصرخسرو.
جمله رفیقانت رفته اند و تو نادان
پست نشستستی و کنار پر ارزن.
ناصرخسرو.
شکم مادرت زندان اول بودت
که آنجا روزگاری پست بنشستی.
ناصرخسرو.
من بکنجی در، پست خفته بودم سرمست
... در زده دست از برای جلقو.
سوزنی.
در بحر بلا فتاده ام پست
حیران چو صدف نه پا و نی دست.
خاقانی (تحفهالعراقین).
بر کنار بامی ای مست مدام
پست بنشین یا فرودآ والسلام.
مولوی.
|| هراسان. مضطرب. مشوش:
همان جام زرین گرفته بدست
همه دل ز بیم شهنشاه پست.
فردوسی.
|| ناگوار. تلخ:
گر افراسیاب از رهی بی درنگ
به ایران یکی لشکر آرد بجنگ
بیابد بر آن پیر کاوس دست
شود کام و آرام ما جمله پست.
فردوسی.
|| سست. ضعیف:
شگفت است کامد بر ایشان شکست
سپهبد مباد ایچ با رای پست.
فردوسی.
|| بیهوش. بی خبر از خود:
بفرمود [منیژه] تا داروی هوش بر
پرستنده آمیخت با نوش بر
بدادند و چون خورد و شدمرد [بیژن] مست
ابی خویشتن سرش بنهاد پست.
فردوسی.
برین گونه بیهش بیفتاد و پست
همه خلق را دل بر او بر بخست.
فردوسی.
چون بلندی ِّ سخن میداددست
مستمع بیهوش می افتاد و پست.
عطار.
|| سخت خرد و ریزه و نرم (لِه در تداول عوام):
چو بگرفت شاه اردشیر آن [جام] بدست
ز دستش بیفتاد و بشکست پست.
فردوسی.
بچاه اندر افتاد و بشکست پست
شد آن نیکدل مرد یزدان پرست.
فردوسی.
شکسته خرد بر شمشاد سنبل
فشانده پست بر یاقوت عنبر.
عنصری.
پیلان جنگی بخرطوم سواران درمی ربودند و در زیر پای پست می کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 121). || در اصطلاح موسیقی، بم (مقابل زیر و تیز):
زخمه ٔ رودزن نه پست و نه تیز
زلف ساقی نه کوته و نه دراز.
فرخی.
|| بیزار.نفور:
که پشت سپه شان بهم برشکست
دل پهلوانان شد از جنگ پست.
فردوسی.
- اندیشه پست کردن، مأیوس و ناامید شدن:
به یک رزم اگر باد ایشان بجست
نشاید چنین کرد اندیشه پست.
فردوسی.
- پست بالا، پست قامت، پست قد، کوتاه بالا. کوتاه قامت. کوتاه قد: امراءهُ ضِرره؛ زن پست بالای ناکس. سِنداو؛ مرد پست بالا، باریک تن، پهناسر. ضکضاک و ضکضاکه؛ پست بالای فربه پرگوشت. قلهمَس، پست بالا گرداندام. (منتهی الارب). قزعمله؛ زن پست بالا. (دهار). قُلّی، دختر پست بالا. کعنب، پست بالا. کُواکیه و کوکاه؛ پست بالا. قُنبُع، قُفعدَد، قَنثر، کرتَع، کُنتع، کُنافث، کُنفُث، کَوالَل، پست قامت. قَلیل، پست قامت لاغر. قُفّه؛ مرد ریزه اندام یا پست قد. (منتهی الارب).
- پست پریدن، نزدیک زمین پریدن:اسفاف، پست پریدن مرغ. سف الطائر علی وجه الأرض سفیفاً؛ پست پرید مرغ و مرور کرد بر روی زمین و رفت. (منتهی الارب).
- پست رفتار، سست رفتار: بعج،پست رفتار. مرد سست رفتار گویا معوّج البطن است. (منتهی الارب).
- پست سرین، آنکه سرین کوچک دارد. ثَطّاء؛ زن پست سرین. (منتهی الارب).
- پست همت، کوتاه همت. سست عنصر.
- پست و بلند دنیادیده، مجرب و آزموده. صاحب تجربت. سرد و گرم چشیده.


آیه و مایه

آیه و مایه. [ی َ / ی ِ وُ ی َ / ی ِ] (ق مرکب، از اتباع) در تداول عامه، همگی. بالجمله. جمعاً. این و بس (بطور تحقیر): این روغن آیه و مایه دو سیر بود. آیه و مایه یک تومان دارم.

فرهنگ عمید

پست

[مقابلِ بلند] کوتاه،
[مقابلِ بالا] پایین،
نشیب،
خوار، زبون، فرومایه،
بخیل، خسیس،
* پست شدن: (مصدر لازم)
خواروذلیل شدن،
[قدیمی] با خاک یکسان شدن، منهدم گشتن،
* پست شمردن: (مصدر متعدی) خواروذلیل پنداشتن، حقیر دانستن،
* پست کردن: (مصدر متعدی)
پایین آوردن، فرود آوردن،
پایمال کردن،
خوار کردن، زبون کردن،
* پست گشتن: (مصدر لازم) = * پست شدن

معادل ابجد

پست و فرو مایه

810

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری